کبری بتدریج تحت تاثیر مردی دیگر به این نتیجه رسید که در زندگیاش کاستیهای زیادی وجود دارد و او نه تنها خوشبخت نیست بلکه به خاطر زندگی محقرانهاش باید احساس شرم کند. زن جوان که به یکی از مراکز مشاوره نیروی انتظامی مراجعه کرده است ادامه ماجرا را اینطور توضیح میدهد: حمید دوستی به اسم سجاد داشت که زیاد به خانه ما میآمد. سجاد هر وقت فرصتی پیش میآمد سر صحبت را با من باز میکرد و میگفت من لیاقت زندگی بهتری را دارم و حمید آنطور که باید نتوانسته خواستهها و نیازهای مرا تامین کند. اوایل، این حرفها را چندان جدی نمیگرفتم اما کمکم نظرم نسبت به زندگیمان تغییر کرد و به این نتیجه رسیدم حق با سجاد است . برای همین شروع کردم به ناسازگاری با همسرم و هر موضوع کوچکی را بهانه قرار میدادم و دعوا راه میانداختم . شوهرم هر چه علت این رفتارهای مرا میپرسید جواب روشنی به او نمیدادم و میگفتم دیگر طاقت ندارم این زندگی را تحمل کنم.
کبری آن زمان به سجاد دلبسته شده و مرد جوان نیز به او قول ازدواج داده بود: انگار واقعا عقلم را از دست داده بودم هر چه شوهرم سعی میکرد اوضاع را آرام کند من رفتار بدتری میکردم تا این که بالاخره او هم چارهای جز جدایی پیش روی خودش ندید. آن زمان پدر و مادر من با طلاق بشدت مخالف بودند و میگفتند لااقل به خاطر پسرم از این تصمیم منصرف شوم ولی من به هیچ نصیحت و توصیهای گوش نمیدادم.
سرانجام مهر طلاق در شناسنامه کبری حک شد و بعد از آن وی با سجاد ازدواج کرد. او میگوید: بزرگترین اشتباه زندگیام را مرتکب شدم. بعد از ازدواج بود که فهمیدم همسر دومم مردی شکاک و بدبین است. او اجازه نمیداد از خانه بیرون بروم زندانی شده بودم و علاوه بر این باید دیگر رفتارهای بد او را هم تحمل میکردم . شوهرم بدعنق بود و به محض این که کوچکترین مشکلی پیش میآمد مرا به باد کتک میگرفت.
رفتارهای بد مرد باعث شد کبری به بیماری افسردگی مبتلا شود. زن جوان در حالی که بغضاش ترکیده است ادامه میدهد: باردار شدم. فرزندم معلول به دنیا آمد و باری دیگر به دوشم افتاد. رفتارهای بد سجاد ادامه داشت تا اینکه یک شب وقتی مرا بشدت کتک زد از خانهاش فرار کردم و حالا درمانده هستم و نمیدانم برای آینده چه باید بکنم.
کبری حرفهایش را با ابراز ندامت از اشتباههای گذشتهاش به پایان میرساند.
منبع : تپش