هیوا که جوانی خام و کمتجربه بود در دانشگاه با دختری به اسم هدیه آشنا شد و بدون این که او را بشناسد و دربارهاش اطلاعات زیادی داشته باشد، به این نتیجه رسید که به او علاقهمند شده است. هیوا میگوید: اوایل چیز زیادی درباره هدیه نمیدانستم، وقتی دربارهاش پرس و جو کردم فهمیدم او 12 سال از من بزرگتر است و قبلا یک بار هم ازدواج کرده و یک پسر داشت. شاید اگر کس دیگری به جای من بود با فهمیدن این نکات سعی میکرد از هدیه دوری کند، ولی من برخلاف این قضیه رفتار کردم. تمام تلاشم این بود که هر طور شده سر صحبت را با او باز کنم و رابطهمان را بیشتر کنم.»
کار با رد و بدل کردن جزوات درسی شروع شد و کمکم دایره موضوعهایی که دو دانشجو درباره آن با هم صحبت میکردند، گسترش یافت. هیوا نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «من عاشق هدیه شده بودم و احساس میکردم بدون او نمیتوانم زندگی کنم و میخواستم با وی ازدواج کنم. برای همین قبل از هر چیز باید موضوع را با خانوادهام در میان میگذاشتم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند هدیه 12 سال از من بزرگتر است گفتند چنین ازدواجی، سرانجام خوبی نخواهد داشت، آنها بشدت با تصمیم من مخالفت کردند ولی من روی حرف و خواسته خودم پافشاری کردم.»
اینگونه بود که هیوا با خانواده خود دچار اختلاف شد و خانه پدریاش را ترک کرد. او چند روز بعد دل را به دریا زد و با هدیه درباره علاقهای که به او داشت، صحبت کرد. مرد جوان میگوید: هدیه به حرفهایم گوش کرد و در آخر گفت او هم به من علاقه دارد، ما 2 روز بعد با هم عقد کردیم و من به خانهای رفتم که همسرم و پسرش در آنجا زندگی میکردند. این در حالی بود که از خانوادهام کاملا بریده بودم و هیچ خبری از آنها نداشتم، هدیه اوایل خیلی به من محبت داشت و مرا هر روز بیشتر به خودش وابسته میکرد.
روزهای شیرین در زندگی این زوج خیلی زود به پایان رسید. هیوا میگوید: «هدیه میخواست به من دستور بدهد. او میگفت چون من کوچکتر و کمتجربهتر هستم، باید از وی اطاعت کنم. بعد از مدتی هم بهانه گرفت که من در نحوه تربیت پسرش دخالت میکنم، خلاصه این که کار ما به جدل کشیده شد و این اختلافها آنقدر ادامه پیدا کرد که آن عشق اولیه از بین رفت، حالا من دیگر نمیتوانم با هدیه زندگی کنم. او میخواهد من مطیع دستوراتش باشم و در برابر خواستههایش فقط اطاعت کنم، حال آن که انجام چنین کاری در توانم نیست و به نظرم بهتر است از هم جدا شویم.»هیوا این روزها افسوس آن را میخورد که چرا به حرف والدینش گوش نکرده و در پیروی از عشقی پوشالی با خانوادهاش قطع رابطه کرده است.
به این ترتیب بود که میمنت پای سفره عقد نشست و در مدت کوتاهی جشن عروسی را تجربه کرد: اوایل زندگیمان همه چیز خوب و بهتر بگویم معمولی بود. من در خانه وقت آزاد زیادی داشتم و احساس میکردم اگر بچهدار شوم بهتر است، اما این اتفاق نیفتاد.
یک سال و نیم از ازدواج هادی و میمنت گذشت تا این که آنها مجبور به مهاجرت به شهر دیگری شدند. زن جوان درباره این اتفاق توضیح میدهد: شوهرم را منتقل کرده بودند. برایمان چارهای وجود نداشت. من از این که از خانواده جدا و دور میشدم بشدت ناراحت بودم و میدانستم در غربت روزهای سختی را پیش رو خواهم داشت، اما به هر حال چاره دیگری وجود نداشت و باید این سختی را تحمل میکردم.
بعد از مهاجرت بود که غم غربت و تنهایی میمنت را بشدت آزرده و ناراحت کرد. او دیگر آن نشاط و شادابی سابق را نداشت، اما سعی میکرد خودش را دلداری دهد. زن جوان که بغضاش ترکیده است ادامه میدهد: در آن شرایط که دنبال یک همصحبت و همدم میگشتم. با زنی به اسم دریا آشنا شدم. دریا در همسایگی ما زندگی میکرد. او از شوهرش جدا شده و تنها بود، همین درد مشترک هم باعث شد خیلی زود روابط صمیمانهای پیدا کنیم.
تنها اطلاعاتی که میمنت از زن همسایه داشت همانهایی بود که خود دریا برایش تعریف کرده بود. این که همسرش مردی معتاد بود، او هزینههایش را با کمک خانوادهاش تامین میکند و... . میمنت بقیه ماجرا را این طور بازگو میکند: من و دریا ساعات زیادی از روز را با هم میگذراندیم و او مرتب به خانهام رفت و آمد میکرد و با شوهرم هم آشنا شده بود. از این که یک مونس پیدا کرده خیلی خوشحال بودم و تمام رازهای زندگیام را برای دریا تعریف میکردم. او هم با حوصله به صحبتهایم گوش میداد.
روابط صمیمانه دو زن برای 2 ماه ادامه پیدا کرد تا این که یک اتفاق همه چیز را به هم ریخت و باعث شد میمنت از این دوستی نادم و پشیمان شود: یک روز وقتی هادی سرکار بود دریا به خانهام آمد. او موقع رفتن گوشی موبایلش را جا گذاشت. من متوجه این موضوع نشده بودم تا این که تلفن زنگ زد. وقتی آن را پیدا کردم دیدم برای دریا یک پیامک آمده است. از سر کنجکاوی آن را خواندم. برایم باورنکردنی بود. شوکه شده بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم انگار دنیا در یک لحظه روی سرم آوار شده بود.
فرستنده آن پیامک کسی نبود غیر از شوهر میمنت. زن جوان که از شدت گریه نمیتواندبهخوبی صحبت کند بریده بریده بقیه داستان را تعریف میکند: هادی با دریا برای ساعت5 بعدازظهر قرار گذاشته بود. من پیامک را پاک کردم و بدون این که حرفی به دریا بزنم موبایل را تحویلش دادم. حال خیلی بدی داشتم و نمیدانستم رفتار درست چیست. بالاخره طاقت نیاوردم و در ساعت قرار به محل ملاقات رفتم تا ببینم شوهرم چه میکند و چقدر منتظر دریا میماند. ظاهرا هادی یک پیامک دیگر هم برای زن همسایه فرستاده بود چون او سر ساعت در محل قرار حاضر و سوار ماشین شوهرم شد. من با یک تاکسی آنها را تعقیب کردم و دیدم هادی در بین راه دو زن بدحجاب را نیز سوار کرد. بعد از آن بود که گمشان کردم و نفهمیدم آنها کجا رفتند.
میمنت که دلشکسته و پریشان شده بود از سر ناچاری به منزل بازگشت و منتظر شوهرش ماند: ساعت 10 شب بود که هادی به خانه آمد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با دیدن او شروع به داد و فریاد کردم و از او خواستم درباره رابطهاش با دریا و آن 2 زن دیگر توضیح بدهد. همسرم با شنیدن حرفهایم مرا به باد کتک گرفت و تهدید کرد اگر در کارهایش دخالت کنم مرا میکشد.
سرانجام راز پنهان فاش و مشخص شد هادی از طریق دریا با دو زن خیابانی آشنا شده و با آنها رابطه برقرار کرده است. میمنت هم در حالی که نمیتوانست درست تصمیم بگیرد ترجیح داد روشی منطقی را در پیش بگیرد و از مشاوران خانواده کمک بخواهد. او در پایان صحبتهایش از این که زنی غریبه را به حریم خصوصیاش راه داده ابراز پشیمانی میکند.
منبع :تپش