گفتم که دوست داشتنت ارزش از دست دادن همه چیز را دارد... گفت: برای چه از همه چیز زندگیت می گذری و ....؟ گفتم :برای رضایت دوست! گفت: دوست اگر نظری بر تو داشت چنین در به در نبودی؟ گفتم:چه نظری بهتر از در به دری! گفت: چگونه؟ گفتم: وقتی در به در و بیچاره هستی، دیگر مگسان شیرینی تنهایت می گذارند و میروند و تو می مانی و من !...
بودن تو ، نبودن همه را قابل تحمل می کند ولی بودن همه، هیچگاه جای نبودن تو را پر نمی کند..مطمئنم از دست دادن همه برای داشتن تو ، قمار دوسر باخت نیست ...!
نویسنده » صابر . ساعت 12:25 صبح روز جمعه 91 مهر 14
روی گوشیم عکس دختر کوچیکم زهرا را زده بودم ... زهرا کنارم اومد ، بهش گوشی را نشان دادم و گفتم : من این دختر را دوست ندارم ...زهرا خندید و گفت : اون دختر بدیه دیوار می نویسه و... ولی من که دیوار نمی نویسم پس منو دوست داری ! از حاضر جوابی دختر سه ساله ام خنده ام گرفت و بغلش کردم و گفتم آره بابایی دوست داره...
کاش رابطه من با خدام رابطه ی من و زهرا بود! کاش می تونستم خودمو واسه اش شیرین کنم تا گذشته را فراموش کنه و بگه آره بنده ام تو رو دوست دارم...
نویسنده » صابر . ساعت 4:17 عصر روز یکشنبه 91 مهر 9
آخرین باری که پیشت آمدم 10 سال پیش بود ، دخترم 2 ساله بود ، وقتی ازت جدا می شدم ، چشمانم مثل الان که برایت می نویسم پر اشک بود ... من خداحافظی نمی کردم که دیگر نبینمت ولی گویی تقدیر چنین بود ! شاید من فقط مدعی عاشقی بودم ، شاید هم آنقدر بدم که تحمل وجودم را در برت نداری!؟
ببین اگر بدم، تو کمکم کن. بخدا 10 سال یک عمره ! چرا نمی خوای پیشت باشم؟! چرا به من کم محلی میکنی ؟... من که خواهان بندگی توام ، حال تو گو من بد بنده ام ! تو که ماهی، خوب اربابی باش ، مرا ببخش. من بی کس سالها در پی پیغام توام بیش از این تنهایم مگذار ... نگذار که در لحظه رفتن حسرت دیدارت بر حسرتهایم اضافه بشه، نخواه که به همه بگم اشکهامو دیدی ولی انگار ندیدی! من رسوا و بی آبرو! به همه میگم که حتی سرت را بلند نکردی که زیبایی نگاهت ، چشمان خسته و منتظرم را نوازش بده . به جان تمام مهان ، نظری ، عنایتی بر من بنما...و اگر واقعا 10 سال انتظار برای دیدن یک کرشمه تو کمه از خدا برایم صبر ایوب بخواه ...
نویسنده » صابر . ساعت 10:59 صبح روز جمعه 91 مهر 7