امروز فرصتی شد برم سر مزار... بعد مرگ رضا و ایرج بیشتر سر مزار میرم ... مادر رضا منو شناخت و شروع کرد به درددل! بهش گفتم که من داغون تر از اونام! ولی باور نمی کرد که 5شنبه ها دلتنگ رضام! بهش گفتم که رضا را حلال کنید تا روحش آروم باشه خودتون رو هم زیاد عذاب ندهید ولی چقدر سخت بود لحظه های گوش کردن به حرفهای مادر داغ جوان دیده! خدا به خونواده اش واقعا صبر بده... خداحافظی کردم رفتم سر مزار امیرحسین، دیدم باباش یاسین میخونه ... بعد فاتحه و احوال پرسی گوشی آقای جعفری زنگ زد ، گفت: پیش امیرحسینم! دلم گرفت، چشام پرشد، اون هنوز هم باور نداشت که امیر دیگه رفته بود...