آخرین باری که پیشت آمدم 10 سال پیش بود ، دخترم 2 ساله بود ، وقتی ازت جدا می شدم ، چشمانم مثل الان که برایت می نویسم پر اشک بود ... من خداحافظی نمی کردم که دیگر نبینمت ولی گویی تقدیر چنین بود ! شاید من فقط مدعی عاشقی بودم ، شاید هم آنقدر بدم که تحمل وجودم را در برت نداری!؟
ببین اگر بدم، تو کمکم کن. بخدا 10 سال یک عمره ! چرا نمی خوای پیشت باشم؟! چرا به من کم محلی میکنی ؟... من که خواهان بندگی توام ، حال تو گو من بد بنده ام ! تو که ماهی، خوب اربابی باش ، مرا ببخش. من بی کس سالها در پی پیغام توام بیش از این تنهایم مگذار ... نگذار که در لحظه رفتن حسرت دیدارت بر حسرتهایم اضافه بشه، نخواه که به همه بگم اشکهامو دیدی ولی انگار ندیدی! من رسوا و بی آبرو! به همه میگم که حتی سرت را بلند نکردی که زیبایی نگاهت ، چشمان خسته و منتظرم را نوازش بده . به جان تمام مهان ، نظری ، عنایتی بر من بنما...و اگر واقعا 10 سال انتظار برای دیدن یک کرشمه تو کمه از خدا برایم صبر ایوب بخواه ...