انتظار برایم واژه ی غریبی نیست!
من آنقدر به در رنگ نخورده ی منزل شما چشم دوختم و منتظر آمدنت ماندم و به همه و همه از رنگ زیبای در منزلتان گفتم که همه دیوانه ام پنداشتند! آنها هم راست می گفتند ! دری که فقط ضد زنگ خورده باشد اصلا زیبا نیست!
عشق من بود که زیبایش کرده بود!!!
نویسنده » صابر . ساعت 4:59 عصر روز دوشنبه 90 مرداد 10
دوستی نوشته بود: از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شاید دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن .چون شاید هیچ وقت ،هیچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد!
فکر کردم نتیجه ای بدی گرفتم که اصلا" چرا باید همه را دوست داشته باشم چرا باید اجازه بدهم همه مرا دوست داشته باشند...؟
من متعلق به خانواده ام هستم پس دیگران حق ندارند مرا بینهایت دوست داشته باشند و بجز خانواده ام کسی لایق بینهایت دوست داشتن من نیست!
انشا الله که منظورم را که توانستم بگویم!؟
نویسنده » صابر . ساعت 1:3 صبح روز یکشنبه 90 تیر 19
سخت ترین روز عمر من، چقدر تکرار می شود...
چرا باید من هر روز از نو شروع کنم...
و چقدر روزهایم تکراری است...
چرا زود زود! روزهایم به شب می رسند...
نمی دانم شاید روزهای دیگران هم بالاخره به شب می رسند...
دوستی میگفت دیگران به امید روشنایی به شب رضایت می دهند...
بخدا رضایتی ندارم...
غصه وجودم را گرفته...
مبهوت مانده ام که چرا شبها بیشتر از روزها برایم تکرار می شوند؟!
و چرا سیاهی شبها روزها را هم کم فروغ کرده...؟!
در بیفروغترین لحظه ی عمرم تک ستاره ی امیدم کجاست...؟
اگر باز بر من نتابد سیاهی همه وجودم را در بر میگیرد...
و من چقدر سیاه روی میشوم...
پس ای ستاره بخت من بتاب...!
نویسنده » صابر . ساعت 1:11 صبح روز سه شنبه 90 تیر 14