باورت هست که گفتی دوستم داری، عزیزترین هستم ، جان تو هستم ... دریغا که روزی مرا دیدی که سلامی را جواب دادم ، گفتی خائنم و باید گم می شدم ...
من همان بودم فقط برای تو ، ولی تو آنقدر خودخواه شده بودی که یک لحظه هم به گفته هایت فکر نکردی ... من رضایم به نغمه های تو ، هر آنچه باشد چه قارقار کلاغ ، چه نغمه ی مینا ...
تو نیز همانی ماه من،آن سان که از اول بودی ، هر چه از تو رسد نکوست . هنوز هم یاد گلهای چادر خواستگاری ، برایم زیباترین تابلوی هستی است، هنوز هم عصمت از نگاهت موج می زند و... هنوز هم جان منی. گرچه دلم را به هزار راه بیازاری و بر باد دهی کاشته ام را ، که من کاهی از خرمنت را به کاخی ندهم...دوستت دارم ...
نویسنده » صابر . ساعت 11:49 عصر روز جمعه 90 بهمن 28
وقتی که در کنار معشوق نشستی زمین سرد و سفت زیر پایت از تخت سلیمان هم با ارزش تر است تو که در بر معشوقی، سلطان عشقی! وقتی که اسباب عیش مهیاست منظور نه این است که می و ساقی و ساغر به راهند بل چشمان خمارت اسیر و سرمست چشمان یارست ...
نویسنده » صابر . ساعت 8:44 عصر روز شنبه 90 مهر 23
از همه ی آنانکه که سری شوریده و سرّی در دل دارند شنیده ام که شب و روز آرزوی وصل معشوق را در سر دارند یا هوس دیدار رویش را .. من ساده دل دلبری برگزیده ام که فقط یادش با من است، نه آرزوی وصلش توانم ، نه آرزوی دیدن رویش. از طرفی دیدن رویش ترسم چنان از خود بیخودم کند که نتوانم در شان او ، خود را عاشق بنمایانم ... وصلش نیز ترسم چنان مرا بسوزاند که بوی خود خواهی و نفاقم معشوقم را بیازارد ... و مرا تاب کوچکترین رنجی بر وی نیست...
نویسنده » صابر . ساعت 4:58 عصر روز جمعه 90 مهر 22