مملکت عجیبی داریم یکی به نان شب محتاج است و دیگری چند 10 شغل با کلی مخلفات دارد... به ما گفته بودند در اوایل انقلاب خیلی ها از پذیرش مسئوایت ابا داشتند و می گفتند از من لایقتر هست و... امروز شغل دولتی شده ارث پدری که به هرکه خواهیم میدهیم به کسی هم مربوط نیست به قول شهریار :
بر مدار عشق می چرخید چرخ روزگار آن مدیران و آن گردون مداران را چه شد

بریم سر اصل مطلب:
مهدی خورشیدی آزاد داماد احمدی نژادبر اساس کدام منطق با این سن وسال کم باید مسئولیتهای به این مهمی داشته شود :
مشاور نهاد ریاست جمهوری
دبیر شورای مشاورین رئیسجمهور
رئیس سازمان استاندارد ایران
معتقدم که یک نفر توانایی انجام این همه کار ندارد و به احتمال زیاد در این جایگاهها صلاحیت ندارد این انتصابات بر اساس صلاحیت و کارآیی افراد صورت نگرفته، درست که خورشیدی جوان است و باید جوانان رشد کنند ولی عقل حکم میکند کار را به اهلش بسپاریم مگر اینکه باز باور داشته باشیم که قحط الرجال است...
نویسنده » صابر . ساعت 9:49 عصر روز سه شنبه 90 دی 6
نویسنده وبلاگ رزمنده سایبری در مطلبی نوشت:
من از جانب تمام کسانی که شعار دادند "مرگ بر بدحجاب" از تو معذرت می خواهم.
من از جانب تمام کسانی که شعار دادند " ملت ما بیدار است، از بدحجاب بیزار است" از تو معذرت می خواهم.
من از جانب تمام کسانی که فعل تو را از خود تو جدا نکردند، معذرت می خواهم.
من می دانم که تو اگر اهمیت و فلسفه ی حجاب را بدانی، به حجابت از من هم پایبندتر خواهی بود.
من می دانم که اگر ظاهر امروز تو این است، من نیز بسیار مقصرم که اگر من توانسته بودم منطق و احساسم را راجع به حجاب به تو منتقل کنم، ظاهر امروز تو این نبود.
من می دانم که اگر در فرهنگ سالمی که حکم اکسیژن را دارد، نفس کشیده بودی، ریه های عفافت غبار نمی گرفت.
من می دانم که اگر عمق نقشه ها و اهداف دشمن و تلاش شبانه روزی شان را برای تاراج حیا می دانستی، مشتی محکم بر دهانشان می کوبیدی.
عزیز دلم!
اسلام را با آن چیزی که من و امثال من می گوییم و عمل می کنیم، نشناس!
حساب اسلام را از جامعه ی مسلمین جدا کن! که اگر ما به اسلام درست عمل کرده بودیم، پاکی همه جا را فرا می گرفت!
عزیز دلم!
اگر آن قدر نتوانسته ام تو را دوست داشته باشم، و این دوست داشتن را به تو نشان دهم، که تو با تمام وجود دریابی که برایم عزیزی و برای همین است که اعتقاد دارم باید از گوهر ارزشمند وجودت پاسداری شود، مشکل از من است!
نویسنده » صابر . ساعت 11:3 عصر روز یکشنبه 90 دی 4
هر روزگار مرد را که حالا در سن 49 سالگی به پیرمردهای 60 ساله میماند در بند خود گرفتار کرده است. از قهر روزگار و نامرادی دنیا مینالد برای من که میخواهم با سماجت از چند و چون زندگیش سر در بیاورم صحبت که نه درد دل کرد به این امید که شاید در پس ضبط صوت و قلمی که دارم بتوانم امثال او را از این نوع زندگی نجات دهم. هر چه بیشتر میگفت، کمتر باورم میشد.
مرد بیخانمان که نشسته بود و آرام و با وقار حرف میزد فوق لیسانس فیزیک داشت و مدرس یکی از آموزشگاههای خصوصی کنکور بود. اما شب را در گرمخانه سپری میکرد.
مرد با پیروزی انقلاب و تعطیل شدن دانشگا هها مثل بسیاری دیگر از دانشجویان موقتا ترک تحصیل کرد و دوباره در سال 67 برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفت و فوق لیسانس فیزیک گرفت و بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه دست به همه کاری زده بود. برای امرار معاش معلم حقالتدریس شده بود اما به علت حقوق کم عطای تدریس را به لقایش بخشید و به کار واردات دستگاههای کپی مشغول شد اما به مرور نتوانسته بود در بازار واردات همتای رقبایش پیش برود و ورشکست شد.
مرد زندگی آرامی داشت اما دست روزگار تقدیر دیگری برایش رقم زد. چند سال قبل در یک درگیری خانوادگی باعث مجروح شدن طرف مقابل شده بود و دادگاه برایش 23 میلیون دیه و چند ماه زندان برید. تقاضای همسرش بعد از زندان رفتنش، طلاق بود.
مرد مجبور بود بعد از آزادی از زندان خیابانگرد شود. در همان شبهایی که در خیابانها میخوابید مدارکش را از دست داد و شروع دردسر زندگیش از همان جا بود. مرد مدتی در خیابانها سرگردان بود شاید به دنبال نیمهگمشده زندگیش و بعد توسط چند خیابان گرد دیگر با محلی به اسم گرمخانه آشنا شد. مرد هنوز با وجود خیابان گردی حاضر نمیشود دست تکدی جلوی رهگذران دراز کند و برای این که حقوق بخور و نمیری داشته باشد سه ساعت در هفته را در یک آموزشگاه کنکور برای بچههای پشت کنکوری تدریس میکند و پولی را که از این راه به دست میآورد برای خرجی دختر 9 سالهاش میفرستد.
از آرزو – دخترش – میپرسم که با تمام شدن امتحانات خرداد حضانتش به مرد سپرده میشود، میگوید: آخرین بار توی دادگاه دیدمش و ماهی صد هزار توان برای خرجی به مادرش میدهم.می پرسم اگر یک روز در این وضعیت ببیندتان... موزاییکهای زمین را با چشمهایش میشمارد. ضرب و تقسیمشان میکند چند بار دهانش را بیصدا باز میکند و بعد در حالی که سعی میکند از زیر بار نگاهم فرار کند، قبل از رفتن میگوید: ضربه روحی سنگینی میخورد،خیلی سنگین....
سکانس چهارم:عدالت کجاست؟
اگر با چشمهای خودم او را در محوطه گرمخانه ندیده بودم باور نمیکردم که یک بیخانمان است. شاید شما هم اگر روزی او را در یکی از خیابانها ببینید حتی به مخیله تان هم خطور نمیکند فردی که میبینید برای این که از سرما نمیرد به گرمخانه پناه میبرد. سر و وضع مرتب و لباسهای تمیزش حکایت از زندگی مرفه گذشتهاش دارد. زندگیای که سالهاست اثر آن را در خاطراتش جستوجو میکند. دو سال کارتن خوابی بدترین روزهای زندگی او را تشکیل داده است. کارشناس مدیریت بازرگانی است. سالهای سال در شرکت تالبوت انگلستان کارمند بوده و همزمان قطعات یدکی ماشین آلات را به ایران وارد میکرده اما امروز برای این که امرار معاش کند و پولی برای خرید لباس داشته باشد مجبور است به دار الترجمه برود و به آنها بگوید که در کار ترجمه اسناد و مدارک به زبان انگلیسی تبحر دارد.
برق عجیبی در چشمهای سبزش خانه کرده انگار اشک صدها سال در گودی چشمانش مرداب شده و آنقدر گریه نکرده که حالا سبزی جلبکهای ته چشمش زده است بیرون. برای این که متوجه برق اشک در چشمانش نشوم چشم به زمین میدوزد و آهسته میگوید بعد از بیخانمان شدن تنها دنبال یک چیز بودم: عدالت. اما هر چه بیشتر جستوجو کردم کمتر یافتم.
سهم مرد از دنیایی که روزی با رفاه تمام در آن زندگی میکرده در حال حاضر فقط یک دست لباس است و یک کیف کوچک که صبح به صبح تمام بدبختیهایش را در آن میریزد و تا غروب با خود حمل میکند.
از مرد که حالا از ناراحتی در خود مچاله شده و با انگشتان دستش بازی میکند از زندگیاش میپرسم و بچه هایش. مرغ خیالش را تا بوشهر پرواز میدهد.سری به خانهاش که حالا پنج سالی میشود از آن خبری ندارد میزند، از حال و روز بچهها پرس و جو میکند و بعد که خیالش از بابت زندگیاش راحت شد، میگوید: برادرم برای گسترش کارش دست مردم چک داشت و برای این کار به ضامن احتیاج داشت. به حکم بزرگتری و برادری ضمانتش کردم اما برادرم بعد از مدتی که نتوانست جواب طلبکارها را بدهد خودکشی کرد و من ماندم و یک دنیا طلبکار که ضامن بازگرداندن پولشان شده بودم.
شب و روز از دست طلبکارهایی که برای وصول طلبشان مراجعه میکردند آب خوش از گلویم پایین نمیرفت. تمام زار و زندگیام را فروختم اما فقط توانستم طلب تعدادی از آنها را بدهم و برای خودم جز فرش زمین و روکش آسمان چیزی باقی نماند. پنج سال است فقط از طریق تلفن احوال بچههایم را میپرسم.
سرمایه دار دیروز و گرمخانه خواب امروز میگوید: دو سال آزگار در یک مسافرخانه در خیابان سعدی زندگی میکردم و بعد که دیگر پولی برای کرایه اتاق نداشتم مجبور شدم به خیابان پناه ببرم. اما برای این که از خیابان گردی راحت شوم خودم را به کلانتری معرفی کردم و آنها مرا به گرمخانه فرستادند.
نویسنده » صابر . ساعت 4:49 عصر روز شنبه 90 دی 3