داخل راهرو صدایم زد و گفت: ببخشید چند جلسه غیبت کرده ام، ممکن است جزوه خود را در اختیارم بگذارید تا از درس ها عقب نیفتم؟ من دفتر یادداشت هایم را از داخل کیفم در آوردم و به او دادم اما در این لحظه نگاه و لبخندی که بر چهره داشت دلم را لرزاند.
فردای آن روز یاسمن دفترم را برگرداند، ولی وقتی دفتر را ورق می زدم دیدم اشعار عاشقانه ای برایم نوشته است. مطالعه این مطالب احساسی باعث شد هوش و حواسم را ببازم و شیفته اش بشوم.
پسر جوان در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: چند روز بعد به بهانه ای دفتر یاسمن را گرفتم و روی آن نوشتم: «مطالب خیلی قشنگی نوشته بودی، با خواندن این اشعار در نگاه تو ذوب شدم و فهمیدم یک نفر را در این دنیای بزرگ خیلی دوست دارم».
به این ترتیب بود که من و یاسمن به هم وابسته شدیم و قرار گذاشتیم پس از تمام شدن درسمان با هم ازدواج کنیم. چهار ماه گذشت و در این مدت من که حسابی درگیر هیجان و احساس و رویاهای قشنگ شده بودم هدایای زیادی برای دختری که واقعا دوستش داشتم خریدم، ولی یک روز او با چشمانی گریان گفت: خواستگاری برایش پیدا شده است و مادرش می گوید هر چه زودتر باید تکلیف خودش را روشن کند.
با شنیدن این حرف یکه خوردم و با عجله به خانه رفتم.من موضوع را با خانواده ام مطرح کردم و خانواده ام نیز که انگار منتظر چنین پیشنهادی بودند و آرزو داشتند مرا در لباس دامادی ببینند، آستین های خود را بالا زدند و به خواستگاری دختر مورد علاقه ام رفتند.
یاسمن که با مادرش زندگی می کرد با رویی باز از ما پذیرایی کرد و تنها شرط آن ها این بود که چون دخترشان مال و ثروت زیادی به ارث خواهد برد و از طرفی سایه پدر روی سرش نیست باید مهریه سنگین تعیین شود. پدرم در برابر این خواسته مادر یاسمن گفت: مهریه را چه کسی داده و گرفته؟ ایرادی ندارد چون دختر شما بیشتر از این حرف ها ارزش دارد.
متاسفانه در کمتر از چند روز مقدمات مراسم عقدکنان بدون انجام تحقیقاتی و شاید هم بیشتر به خاطر شرایط اقتصادی خوبی که این خانواده دارند فراهم شد و من با ملکه رویاهایم نامزد شدم. ولی هنوز چند ماه نگذشته بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی کرده ام. چون مادر یاسمن به فساد اخلاقی آلوده است و با مردان غریبه زیادی رابطه دارد. این موضوع خیلی عذابم می داد و در مورد یاسمن هم دچار تردید و بدبینی شده بودم، اما لحظه ای که می خواستم با او چند کلمه در این باره صحبت کنم سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: این فضولی ها به تو نیامده و پا از گلیم خودت درازتر نکن.
داماد پشیمان افزود: با غرور به او گفتم طلاقت را می دهم و از خانه آن ها بیرون آمدم، اما امروز چند آدم شرور و خطرناک جلوی مرا گرفتند و گفتند: اگر می خواهی همسرت را طلاق بدهی بدون سر و صدا و با پرداخت مهریه اش این کار را انجام بده در غیر این صورت فک و چانه برایت نخواهیم گذاشت و مجبور خواهی شد از این شهر بروی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. نمی دانم چه طور شد که چنین حماقت بزرگی کردم و خانواده ام نیز به طمع مال و ثروت فریب خوردند.