ماجرا از این قرار است که الناز بعد از گرفتن دیپلم خانهنشین شد. او علاقهای به ادامه تحصیل نداشت و از آن به بعد تمام روز و شبش به اوقات فراغت تبدیل شد و دختر نوجوان که نمیدانست از این فرصت چگونه باید بهره ببرد خودش را گام به گام به فساد نزدیکتر کرد. الناز میگوید: در آن مدت به دخترعمویم بیشتر نزدیک شدم. سولماز دختر پر شر و شوری بود و قبلا هم رفتارهای غیر متعارف او را دیده بودم، اما فکر نمیکردم مرا تا این حد از راه به در کند. معمولا هر روز من و او با هم به گردش و تفریح میرفتیم و پدر و مادرم هم اعتراضی نمیکردند، چون مرا همراه فردی آشنا و به ظاهر مطمئن میدیدند.
خلق و خوی سولماز خیلی زود به الناز نیز سرایت کرد. او میگوید:از ظاهرم شروع شد، طرز لباس پوشیدنم تغییر کرد، بعد در روابط اجتماعی گستاختر شدم. دیگر از این که با غریبهها هم کلام شوم، با آنها شوخی کنم، به گردش بروم و... ابایی نداشتم. این تغییرات که میگویم کم کم در من به وجود آمد طوری که اصلا خودم متوجهاش نبودم.
در این بین والدین الناز به تغییرات فرزندشان اهمیت چندانی نمیدادند و این موضوع را به اقتضائات سن او مربوط میدانستند. الناز درباره اولین لغزش بزرگی که انجام داد، میگوید: یک روز همراه سولماز برای خرید به یک مغازه رفته بودیم که مرد مغازه دار به من شماره تلفن داد. من هم با اصرار دختر عمویم آن را گرفتم و باز هم با اصرار سولماز به آن مرد تلفن زدم. او زن و بچه داشت، با این وجود رابطهام را با او شروع کردم و آن مرد تا جایی که میتوانست از من سوءاستفاده کرد. آن موقع بود که احساس پشیمانی کردم ولی سولماز گفت اگر به رابطهام با آن مرد که پولدار بود ادامه بدهم، میتوانم از او به اندازه کافی پول بگیرم و بعد همراه دختر عمویم به خارج از کشور فرار کنیم. من هم فریب حرفهای سولماز را خوردم.
به این ترتیب دختر نوجوان به آن رابطه غیر متعارف ادامه داد تا این که بیش از پیش در باتلاق تباهی فرو رفت و سرانجام در یک خانه فساد بازداشت شد. الناز اکنون بشدت اظهار ندامت میکند و توصیهای برای دختران هم سن و سال خود دارد:فریب دوستان دروغین و حرفهای به ظاهر جذاب آنها را نخورید.