روی گوشیم عکس دختر کوچیکم زهرا را زده بودم ... زهرا کنارم اومد ، بهش گوشی را نشان دادم و گفتم : من این دختر را دوست ندارم ...زهرا خندید و گفت : اون دختر بدیه دیوار می نویسه و... ولی من که دیوار نمی نویسم پس منو دوست داری ! از حاضر جوابی دختر سه ساله ام خنده ام گرفت و بغلش کردم و گفتم آره بابایی دوست داره...
کاش رابطه من با خدام رابطه ی من و زهرا بود! کاش می تونستم خودمو واسه اش شیرین کنم تا گذشته را فراموش کنه و بگه آره بنده ام تو رو دوست دارم...
نویسنده » صابر . ساعت 4:17 عصر روز یکشنبه 91 مهر 9