دیر زمانی است که نامردان نمی گذارند، آرام باشم! من به این واقعیت دردآور رسیده ام که اعتماد کردن به عهد مردمان این زمانه از اول غلط بود. آنها مرا با دروغ های آرام بخش خود فریفته بودند ، من چه ساده بودم که باور می کردم ...
چه کنم، گرگهای پشت در دستهایی به من نشان دادند که چنگ نداشت ، من از دیدن دستهاهایشان گمان بردم که مادرم از صحرا برگشته و اشتباهی در به رویشان باز کردم ... و چه اشتباه بزرگی!
کاش این گرگها مردانگی میدانستند ... داد از این همه تنهایی ! و افسوس که اطرافیانم که دروغ این گرگها را باور کرده اند و مرا تنها گذاشته اند ...
... با این همه نامردمی تنها دل خوشی این است که تو مرا همانگونه که هستم میبینی! براستی که من واقعیت درد آور اعتماد بی حد به دروغ های آرام بخش گرگهای زمانه هستم !... در این فضای غبار آلود مرا دریاب و تنهایم مگذار!