مثل همیشه تا دیر وقت سرکارم بودم وقتی به خانه رفتم دیدم چشم به در نشسته ای ! سرم را پایین انداختم ولی برای تو دیر آمدن من به خانه چقدر عادی شده بود. کنارت نشستم در چشمانت غم سنگینی جاری بود ...مثل همیشه می دانستی که اتفاقاتی که افتاده تقصیر من نبود . اعتماد زیاد من که به اطرافیانم و خیانت و جفایی که آنها در حقم کردند ،خسارتی که به من زد که سالهای سال ما و فرزندانمان آنرا با تمام وجود لمس خواهیم کرد...
خدا کند فرصتی برای شروع دوباره باشد , حیف که سالهای شرمندگی من پیش تو و بچه هایم دوباره تکرار خواهد شد و حتما بچه ها این بار خواهند گفت: بابا بعد این همه کار کردن چه داری؟! چشمانم تر شد سرم را پایین انداختم ... و تو بلند شدی و رفتی که شام را بیاوری ،چشمان تر تو به من میگفت که تنهایم نخواهی گذاشت...
نویسنده » صابر . ساعت 5:1 عصر روز پنج شنبه 91 شهریور 16