امروز آخرین برگ زندگی رضا هم افتاد و ارمغانی جز اشک برایم نگذاشت،چشمان پدری که دیگر خسته شده و توان ایستادن روی پاهای خود را نداشت ، بغضم را ترکاند ولی چه می شود کرد تقدیر چنین بود .
هیچ کس باور نخواهد کرد که خواب، رفتن او را دیده بودم، دیشب را که در بیمارستان بود ،من در موسسه از بیقراری نمی دانستم چه کنم ! صدقه هم دادم ... خوابم کاش واضحتر از این بود کاش مصداقهایش اینقدر محو نبودند چه کسی باور خواهد کرد که رضا عزیز من بود و ...
روی پلاکارد پارچه ای گفتم که بنویسند : رضا جان آخرین آقا اجازه گفتن تو را همیشه به یاد خواهم داشت "
خودم باور میکنم که حدود نیم ساعت قبل از حادثه ای که برایش روی داد با او صحبت کردم حالش خوب بود مثل همین عکس !
نویسنده » صابر . ساعت 11:45 عصر روز پنج شنبه 91 تیر 22