امروز به تو و خودم فکر میکردم . یاد تیکه کلام تو افتادم که: تا آخر جاده که نیستی!؟ من پیر صورت سوخته دل باید چه کار میکردم که نکردم؟ برای دیدنت پای به هشیاری نزدم؟ که زدم! بد مستی نکردم؟ که کردم ! سر و راز تو به عالم و آدم نگفتم ؟ که گفتم! و... جز دلی شکسته ، صورتی پیر ، چشمی گریان ، قلبی لرزان و آبرویی رفته از من چه مانده است ؟ راست میگویی پاهای لرزان مرا تاب رفتن به آخر جاده با خوب رو و رعنایی چون تو نیست !... مگر آنروز که عشوه ها میکردی نمی دانستی عشق تو پیرم میکند با این همه، برو به سلامت ...
نویسنده » صابر . ساعت 11:37 عصر روز شنبه 91 اردیبهشت 16