به این فکر میکردم مگر نمی شود به چیز دیگری جز تو فکر کرد ؟ شب که از خیال تو خوابم نمی برد ! صبح از رختخواب بلند نمی شوم به گمان اینکه تو را در خواب ببینم ! خوابی که چشمانم شب و روز درکش نمی کنند... ببین چقدر زندگیم با تو آمیخته ! تویی که گذر به کوچه ی ما نمی کنی و منی که باید این بی سامانی را تا همیشه دوست داشته باشم! آیا عاشقی بس نیست؟!
نویسنده » صابر . ساعت 1:0 صبح روز جمعه 91 اردیبهشت 15