باورت هست که گفتی دوستم داری، عزیزترین هستم ، جان تو هستم ... دریغا که روزی مرا دیدی که سلامی را جواب دادم ، گفتی خائنم و باید گم می شدم ...
من همان بودم فقط برای تو ، ولی تو آنقدر خودخواه شده بودی که یک لحظه هم به گفته هایت فکر نکردی ... من رضایم به نغمه های تو ، هر آنچه باشد چه قارقار کلاغ ، چه نغمه ی مینا ...
تو نیز همانی ماه من،آن سان که از اول بودی ، هر چه از تو رسد نکوست . هنوز هم یاد گلهای چادر خواستگاری ، برایم زیباترین تابلوی هستی است، هنوز هم عصمت از نگاهت موج می زند و... هنوز هم جان منی. گرچه دلم را به هزار راه بیازاری و بر باد دهی کاشته ام را ، که من کاهی از خرمنت را به کاخی ندهم...دوستت دارم ...
نویسنده » صابر . ساعت 11:49 عصر روز جمعه 90 بهمن 28