هر روزگار مرد را که حالا در سن 49 سالگی به پیرمردهای 60 ساله میماند در بند خود گرفتار کرده است. از قهر روزگار و نامرادی دنیا مینالد برای من که میخواهم با سماجت از چند و چون زندگیش سر در بیاورم صحبت که نه درد دل کرد به این امید که شاید در پس ضبط صوت و قلمی که دارم بتوانم امثال او را از این نوع زندگی نجات دهم. هر چه بیشتر میگفت، کمتر باورم میشد.
مرد بیخانمان که نشسته بود و آرام و با وقار حرف میزد فوق لیسانس فیزیک داشت و مدرس یکی از آموزشگاههای خصوصی کنکور بود. اما شب را در گرمخانه سپری میکرد.
مرد با پیروزی انقلاب و تعطیل شدن دانشگا هها مثل بسیاری دیگر از دانشجویان موقتا ترک تحصیل کرد و دوباره در سال 67 برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفت و فوق لیسانس فیزیک گرفت و بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه دست به همه کاری زده بود. برای امرار معاش معلم حقالتدریس شده بود اما به علت حقوق کم عطای تدریس را به لقایش بخشید و به کار واردات دستگاههای کپی مشغول شد اما به مرور نتوانسته بود در بازار واردات همتای رقبایش پیش برود و ورشکست شد.
مرد زندگی آرامی داشت اما دست روزگار تقدیر دیگری برایش رقم زد. چند سال قبل در یک درگیری خانوادگی باعث مجروح شدن طرف مقابل شده بود و دادگاه برایش 23 میلیون دیه و چند ماه زندان برید. تقاضای همسرش بعد از زندان رفتنش، طلاق بود.
مرد مجبور بود بعد از آزادی از زندان خیابانگرد شود. در همان شبهایی که در خیابانها میخوابید مدارکش را از دست داد و شروع دردسر زندگیش از همان جا بود. مرد مدتی در خیابانها سرگردان بود شاید به دنبال نیمهگمشده زندگیش و بعد توسط چند خیابان گرد دیگر با محلی به اسم گرمخانه آشنا شد. مرد هنوز با وجود خیابان گردی حاضر نمیشود دست تکدی جلوی رهگذران دراز کند و برای این که حقوق بخور و نمیری داشته باشد سه ساعت در هفته را در یک آموزشگاه کنکور برای بچههای پشت کنکوری تدریس میکند و پولی را که از این راه به دست میآورد برای خرجی دختر 9 سالهاش میفرستد.
از آرزو – دخترش – میپرسم که با تمام شدن امتحانات خرداد حضانتش به مرد سپرده میشود، میگوید: آخرین بار توی دادگاه دیدمش و ماهی صد هزار توان برای خرجی به مادرش میدهم.می پرسم اگر یک روز در این وضعیت ببیندتان... موزاییکهای زمین را با چشمهایش میشمارد. ضرب و تقسیمشان میکند چند بار دهانش را بیصدا باز میکند و بعد در حالی که سعی میکند از زیر بار نگاهم فرار کند، قبل از رفتن میگوید: ضربه روحی سنگینی میخورد،خیلی سنگین....
سکانس چهارم:عدالت کجاست؟
اگر با چشمهای خودم او را در محوطه گرمخانه ندیده بودم باور نمیکردم که یک بیخانمان است. شاید شما هم اگر روزی او را در یکی از خیابانها ببینید حتی به مخیله تان هم خطور نمیکند فردی که میبینید برای این که از سرما نمیرد به گرمخانه پناه میبرد. سر و وضع مرتب و لباسهای تمیزش حکایت از زندگی مرفه گذشتهاش دارد. زندگیای که سالهاست اثر آن را در خاطراتش جستوجو میکند. دو سال کارتن خوابی بدترین روزهای زندگی او را تشکیل داده است. کارشناس مدیریت بازرگانی است. سالهای سال در شرکت تالبوت انگلستان کارمند بوده و همزمان قطعات یدکی ماشین آلات را به ایران وارد میکرده اما امروز برای این که امرار معاش کند و پولی برای خرید لباس داشته باشد مجبور است به دار الترجمه برود و به آنها بگوید که در کار ترجمه اسناد و مدارک به زبان انگلیسی تبحر دارد.
برق عجیبی در چشمهای سبزش خانه کرده انگار اشک صدها سال در گودی چشمانش مرداب شده و آنقدر گریه نکرده که حالا سبزی جلبکهای ته چشمش زده است بیرون. برای این که متوجه برق اشک در چشمانش نشوم چشم به زمین میدوزد و آهسته میگوید بعد از بیخانمان شدن تنها دنبال یک چیز بودم: عدالت. اما هر چه بیشتر جستوجو کردم کمتر یافتم.
سهم مرد از دنیایی که روزی با رفاه تمام در آن زندگی میکرده در حال حاضر فقط یک دست لباس است و یک کیف کوچک که صبح به صبح تمام بدبختیهایش را در آن میریزد و تا غروب با خود حمل میکند.
از مرد که حالا از ناراحتی در خود مچاله شده و با انگشتان دستش بازی میکند از زندگیاش میپرسم و بچه هایش. مرغ خیالش را تا بوشهر پرواز میدهد.سری به خانهاش که حالا پنج سالی میشود از آن خبری ندارد میزند، از حال و روز بچهها پرس و جو میکند و بعد که خیالش از بابت زندگیاش راحت شد، میگوید: برادرم برای گسترش کارش دست مردم چک داشت و برای این کار به ضامن احتیاج داشت. به حکم بزرگتری و برادری ضمانتش کردم اما برادرم بعد از مدتی که نتوانست جواب طلبکارها را بدهد خودکشی کرد و من ماندم و یک دنیا طلبکار که ضامن بازگرداندن پولشان شده بودم.
شب و روز از دست طلبکارهایی که برای وصول طلبشان مراجعه میکردند آب خوش از گلویم پایین نمیرفت. تمام زار و زندگیام را فروختم اما فقط توانستم طلب تعدادی از آنها را بدهم و برای خودم جز فرش زمین و روکش آسمان چیزی باقی نماند. پنج سال است فقط از طریق تلفن احوال بچههایم را میپرسم.
سرمایه دار دیروز و گرمخانه خواب امروز میگوید: دو سال آزگار در یک مسافرخانه در خیابان سعدی زندگی میکردم و بعد که دیگر پولی برای کرایه اتاق نداشتم مجبور شدم به خیابان پناه ببرم. اما برای این که از خیابان گردی راحت شوم خودم را به کلانتری معرفی کردم و آنها مرا به گرمخانه فرستادند.