سخت ترین روز عمر من، چقدر تکرار می شود...
چرا باید من هر روز از نو شروع کنم...
و چقدر روزهایم تکراری است...
چرا زود زود! روزهایم به شب می رسند...
نمی دانم شاید روزهای دیگران هم بالاخره به شب می رسند...
دوستی میگفت دیگران به امید روشنایی به شب رضایت می دهند...
بخدا رضایتی ندارم...
غصه وجودم را گرفته...
مبهوت مانده ام که چرا شبها بیشتر از روزها برایم تکرار می شوند؟!
و چرا سیاهی شبها روزها را هم کم فروغ کرده...؟!
در بیفروغترین لحظه ی عمرم تک ستاره ی امیدم کجاست...؟
اگر باز بر من نتابد سیاهی همه وجودم را در بر میگیرد...
و من چقدر سیاه روی میشوم...
پس ای ستاره بخت من بتاب...!
نویسنده » صابر . ساعت 1:11 صبح روز سه شنبه 90 تیر 14