بوقهای پیدرپی و متعدد ماشین مدل بالایی که بیتوجه به ساعت ? بامداد، به صدا در میآید، اعصاب زن را متلاشی میکند. هنوز مردد است و نمیتواند به خود بقبولاند که تنها راه پیش رویش همین یک راه است و مابقی پلهای پشت سرش خراب شده است. چند بار دیگر صدای تیز بوق ماشین در گوشهایش میپیچد. سعی میکند خود را پشت درختی مخفی کند تا سایه نحیفش کمتر جلب توجه کند. اما نه تنها این کارش فایدهای ندارد بلکه ماشین شاسی بلند دیگری هم به معرکه اضافه میشود تا هم حق انتخاب به او دهد و هم او را بیشتر وسوسه کند.
زن تلاش میکند بر تردید خود غلبه کند و به گذشتهاش که عاقبت او را مجبور به انتخاب این راه کرده است فکر نکند. اما چهره خمار پدرش و نگاههای معنیدار برادرش و طعنههای نیشدار مادرش و آرزوهای طول و دراز خودش که فقط در رویاهایش نقشی از واقعیت پیدا میکرد مانند یک فیلم از مقابل چشمانش عبور میکند و حلقه اشک را به دیدگانش مینشاند.
بوق مجدد ماشین او را به زمان حال بر میگرداند. برق کینه در چشمان زن درخشید. نفس عمیقی کشید تا قطره اشک حلقه شده در چشمش بر گونهاش سرازیر نشودو آرایش غلیظش را که با مواد آرایشی تاریخ مصرف گذشته انجام داده بود خراب نشود. با اینکه تا به حال با آرایش به خیابان میآمد اما این بار تا جایی که توانسته بود آرایشش را پررنگ کرده بود تا بیشتر جلب توجه کند. وقتی خواست اولین قدمش را از پشت درخت بیرون بگذارد و وارد خیابان شود، طبق عادت زیر لب بسم الله گفت. با گفتن این کلمه، لحظهای رعشه به تمام وجودش افتاد. با خود فکر کرد واقعا راهی دیگر پیش رو ندارد؟ اما قار و قور شکمش او را از اوهام خارج ساخت. مطمئن شد که در دنیای واقعی در صورتی زنده میماند که خودش را حراج کند وگرنه، نه جای خوابی و نه لقمه نانی داشت که او را سر پا نگه دارد. از اینکه ناخودآگاه نام خدا را بر لبهایش جاری کرده بود خندهاش گرفت. انگار در این لحظات خدا میخواست به او بگوید که هنوز یک راه دارد، به او توکل کند. اما زن مدتها بود که خدا را فراموش کرده کرده بود. نه یک رکعت نماز میخواند و نه یک روز روزه میگرفت. با خدا قهر کرده بود و خودش هم میدانست از وقتی این کار را کرده نه تنها اوضاع زندگیاش بهتر نشده بود که صد چندان هم خرابتر شده بود و این کار آخرش آتشی بود که به تمام زندگیاش میزد. بر فقر و فلاکت و بدبختی اش لعنت فرستاد و با همان لبخند مضحکش اولین قدم را در خیابان گذاشت..... منبع:جهان