پیرمرد بنگاهی شصت سال رو راحت داشت .... شال سیدی و جای مهر روی پیشونی قیافهظاهر الصلاحی بهش داده بود ... مخصوصا تسبیحی که تند تند میچرخوند و زیر لب ذکرمیگفت...! در بنگاه که باز شد صاحب بنگاه سرش رو بلند کرد و نگاهی به زن و دختر همراهش انداخت ...
زن چهل و پنج شش ساله بود و دختر همراهش پونزده شونزده ساله... زن سلامی کرد و گفت: حاج اقا اتاق خالی دارین ؟
پیرمرد بنگاهی انداز وراندازی کرد و گفت: چن نفرین خواهر جان ؟ زن گفت: من با همین دخترمم حاج اقا.... دونفر !مرد بنگاهی اشاره ای به صندلی کرد و گفت : بشین ببینم !... پس کو شوهرت خواهر ؟
زن همونطور که داشت مینشست گفت : شوهرم مُرده حاج اقا ... بقای عمر شما باشه غشی بود حج اقا ... بار آخرم تو حموم عمومی زیر دوش غش کرد مُرد ... من موندمبا همین دختر ویلون و سیلون ... یک اتاقی اگه بشه خوبه.... کرایه زیاد نمیتونمبدم ...خانه های مردم کارگری میکنم که دستم دراز نباشه پیش کسی.
مرد بنگاهی گفت: خدا ساخته برات ... یک اتاق هست با یک اشپزخانه کوچیک ... همینپشته ... انگار اصلا فقط بدرد شما میخوره ... سر مسترابشم یک دوش داره ... براحموم رفتنم خوبه همونجا
زن گفت اجارش چنده حاج اقا ؟
مرد بنگاهی گفت: حرف اجاره نزن خواهرم... شما سایهبالا سر ندارین ... پس مسلمونی کجا رفته؟ خدا و پیغمبر چی؟ مال خودمه اونجا ...دلم میخواد بدم شما بشینین !
زن گفت: حاج اقا اینجور که نمیشه. مجانی که نمیشهخب ! مرد بنگاهی گفت : چرا نشه خواهر ... کار خیر میکنم ذخیره اخرت ...مگه همهچی پوله ؟ ... بخاطر ثوابش ... بخاطر علی ! بخاطر فاطمه ! تازه مگه من گفتممجانی ؟
مرد بنگاه دار به دختر که داشت روزنامه ها رو نگاه میکرد گفت : دخترجان یک زحمتی بکش برو اون سوپر روبرو بگو سید عباس بنگاه دار گفته یادش نره شیرنگر داره ... دختر گفت چشم و رفت بیرون ... مرد بنگاهی به زن گفت : فرستادمش پینخود سیا ...
راستش من زنم مریضه ... اگه قبول کنی هفته ای یک بار من میاماونجا مهمونتم ... کار خلاف شرعم نمیخام بکنم ... صیغه میکنم که حلال حرومیشمدرست بشه ... خدا و پیغمبرم راضی بشن ! چی میگی حالا ؟زن من و منی کرد و گفت : حاج اقا روم نمیشه اما راستشو بخوای حرفی ندرم ....!فقط دلم نمیخواد دخترم بفهمه مادرش صیغه شده
مرد بنگاهی گفت: زن حسابی کی خودتو گفت ؟ من دخترتو میخام !
زن مثل ببر تیرخورده از جا بلند شد گفت : خجالت بکش با این سن و سالت پیره سگ... همین بود برا خدا و پیغمبر ؟ همین بود برا علی و فاطمه ... همین بود براثوابش ؟ ای خاک عالم تو او سرت با اون مسلمونی و خدا پیغمبرت ...
زن در رو محکمزد به هم رفت بیرون ... بنگاهی از پشت شیشه زن رو دید که دست دخترش رو گرفت وکشید برد ... پیر مرد بنگاهی گفت : آدم اینروزا بیزار میشه از کار ثواب...
نمیخوای نخا ... میدمش اجاره ... دخترتم تحفه ای نبود .... دختر لاغر مفتشگرونه .... والله
تلخ نوشته های مسعود مشهدی
نویسنده » صابر . ساعت 8:19 عصر روز دوشنبه 89 مهر 12