آن دختر وقتی کامران را در آن سرما زیر برف دیده، تصمیم گرفته بود او را تا سر خیابان ببرد تا شاید تاکسی پیدا کند، اما همان یک ترمز مسیر زندگی پسر جوان را تغییر داد. او میگوید: در طول مسیر سر صحبت را با آن دختر باز کردم و فهمیدم دانشجو است و اتفاقا خانواده ثروتمندی دارد، من هم از تحصیلاتم به او گفتم و خلاصه طوری صحبت کردم که نظرش جلب شد، خودم هم از آن دختر خوشم آمده بود و تمام شرایط مورد نظر مرا داشت.
دوستی خیابانی و اتفاقی ادامه داشت و کار به آنجا رسید که کامران به والدینش گفت زمان رفتن به خواستگاری فرا رسیده است. پسر جوان توضیح میدهد: پدر و مادرم وقتی شنیدند چگونه با مریم آشنا شدهام با من مخالفت کردند، ولی آنقدر اصرار کردم که چارهای جز همراهی با من برایشان باقی نماند خانواده مریم آن طور که خودش گفته بود خیلی ثروتمند بودند و اصرار داشتند تمام مراسم باید مجلل و با شکوه برگزار شود، عقد به عهده ما بود و برگزاری جشن عروسی به عهده پدر مریم.
کامران برای اینکه در همان ابتدای کار خودی نشان بدهد و از برآورده کردن خواستههای همسر آینده و خانوادهاش برآید، با دردسرهای زیاد دو وام بانکی گرفت، اما باز هم پول کم داشت. او میگوید: 3 میلیون تومان هم از برادرم قرض کردم و خلاصه اینکه در شرایطی که درآمد آنچنانی نداشتم، خودم را حسابی بدهکار کردم اما خیلی زود متوجه اشتباهم شدم، مریم قبل از من قصد داشت با پسرخالهاش ازدواج کند اما مادران آنها با هم اختلاف داشتند و این وصلت سر نگرفت بعد از آن که پسرخاله مریم ازدواج کرد، او هم تصمیم گرفت از سر لجبازی با هر کسی که شد، عقد کند.
فهمیدن این راز تمام آرزوهای کامران را بر باد داد و اوضاع وقتی بحرانیتر شد که پسرخاله همسرش طلاق گرفت. پسر جوان میگوید: حالا که او از زنش جدا شده، مریم هم اصرار دارد طلاق بگیرد تا بتواند با پسرخالهاش ازدواج کند. این وسط زندگی من تباه شد، البته میدانم خودم مقصر هستم.