آن روز که در پی اثبات بیگناهی خود ، اشک از دیدگانت جاری کردی ، دنبال چه بودی ؟ می خواستی که من باورت کنم !؟ میدانم صادقانه مروارید اشکت از شدت درد تهمت روی گونه های ماهت جاری میشوند... میدانم که اشک تو حربه ی زنانه نیست! میدانم کلمات توانایی حرفیدن از دل و درد تو ندارند ! میدانم بغض مقدست ، کلمات را به بیرون پرت نمی کند ! نه نه تو هیچگاه آن گونه نبوده ای؟!
... شب بی تو روی تخت سفت و سخت زمینی ام دراز کشیدم و باران اشک هایت را در آن دور دورها حس میکردم و با قصه های پر غصه و اما و اگرهای دلم و دلت سر میکردم تا اینکه اذان صبح بهم گفت که یک شب کامل فقط برای تو بوده ام...
نویسنده » صابر . ساعت 12:59 صبح روز یکشنبه 90 اسفند 21
از تاکسی که پیاده می شدم دیدم از چند قدمی من می آیی، نمی دونم در تاکسی را بستم یا نه !؟ اصلا یادم رفت که من کجا هستم ! تو مرا بردی به روزهای دورِ نزدیک و حیران و آواره رهایم کردی... و می دانی که مرا توان دوباره نگاه کردن به تو نیست! تو مانند آفتاب ظهر تابستان بر بلندای زمین هستی که چشمها را باید بر آن بست و رفت به سایه! ولی کجاست سایه؟! وقتی که تو همه جا هستی..!
گفته بودم باید فراموشت کنم ، نشد که نشد! گفته بودم که روز نو ، کس دیگری میشوم نشد که نشد ... هنوز هم ، همان نوجوانی هستم که با دیدنت طبش قلب آزارم میدهد و مجنون وار به خود میگویم که دیگر دوستش ندارم ... ولی مگر میشود عزیز دوست داشتنی را دوست نداشت...؟!
چه کسی گفته که فراموش میشوی !؟ باور کن هنوز هم معشوق نابی هستی که نه به تو خواهم رسید و نه از تو دور خواهم شد! این برزخ تحفه ایست از تو که دمساز لحظه به لحظه ی من شده است...دیگر چه میخواهی...!؟
نویسنده » صابر . ساعت 12:18 عصر روز سه شنبه 90 اسفند 16
شاهکار ملت را دیدیم انگشتان جوهری ملت، چشمان بدخواهان را از حدقه در آورد ... ملتی داریم عجیب و استثنائی، ملت به خاطر اسلام و میهن و شرافت خود هر جا که لازم باشد بر می خیزد وسیلی محکم در گوش دشمنان می کوبد ... کاش برای چنین ملتی دهها سید علی داشتیم مردی از ملت، برای ملت و همیشه با ملت !
نویسنده » صابر . ساعت 10:4 عصر روز شنبه 90 اسفند 13