ایرج نوه ی خاله ام بعد از پایان سربازی و اتمام تسویه حساب موقع بازگشت از پادگان با این زندگی خاکی هم تسویه حساب کرد ، تسویه حساب او مدتی طولانی شد ولی مهر نهایی روز 5 شنبه زده شد و چون در قزوین و تهران بستری بود کارهای اداری حمل جسد تا روز شنبه طول کشید . عصر شنبه ساعت 5:30 عصر در مزار شهدای پایین در میان شیون انبوه آشنایان و فامیل و دوستان آمبولانس مشکی وارد شد ، قیامتی به پا شد روح مادری داغدار تا انتهای افق پرواز کرد پدری کمرش شکست ولی مجبور بود دستانش را دور کمرش نگذارد .
پسر خاله روم نمیشد به صورتت نگاه کنم اون مدت که در مسیر قزوین زنجان دنبال در بند کشیدن روح پسرت بودی در رفت و آمد بودی تنهایت گذاشتم نه از به اهمیتی موضوع بلکه گرفتاری که برایم درست شده و شاید بهتر است بگویم درست کرده ام خودم را اسیر کار کرده ام ، دور و بر من هم شکر خدا تا دلت میخواد پر از نامرده منم الان مثل تو تنهام ولی هیچ کس تنهایمو حس نمی کنه ....پسرخاله مرا ببخش که نتوانستم جلوی بغضم را بگیرم وقتی تو را در آغوش گرفتم دست خودم نبود یک دنیا فاصله ی بین ما برداشته شد و من یک بار دیگر احساس خوب پیش تو بودن را حس کردم.
و ایرج عزیز که همه را مبهوت و تنها گذاشتی و رفتی ! مادرت که دیگه نمی خواد به خونه جدیدتون بره میگه بی تو خونه صفایی نداره ! اون می خواست عروسیتو اونجا بگیره ، تو آرزوشو بر دلش گذاشتی و رفتی ! بابا واست ماشین گرفته بود دیگه کسی سوار ماشینت نمی شه همه چی خراب شد! به قول خودت بچه محله ی حسینیه از منزل نو چه خبر ؟راستی ایرج منزل نو مبارک ....