صبحونه رو با دختر کوچیکم خوردم یه ذره پنیر موند، نخواستم اسراف کنم، بلند شدم در یخچالو باز کردم . از دیدن داخل یخچال دلم ریخت ... یخچال پر از خالی بود ... [من شاید هفته ای یک بار هم به یخچال سرک نکشم ] چشام پر شد و به بزرگی همسرم حسودیم شد ... چند روز گذشته با این که اوضاع مالی خوب نبود ولی به روم نیاورد نکنه شرمنده بشم ...
ای کاش مسئولین هم یه کوچولو مفهوم کوچیک شدن و خجالت کشیدن به خاطر خالی بودن یخچال را می فهمیدن.. کاش!
نویسنده » صابر . ساعت 3:7 عصر روز سه شنبه 91 اردیبهشت 19
امروز به تو و خودم فکر میکردم . یاد تیکه کلام تو افتادم که: تا آخر جاده که نیستی!؟ من پیر صورت سوخته دل باید چه کار میکردم که نکردم؟ برای دیدنت پای به هشیاری نزدم؟ که زدم! بد مستی نکردم؟ که کردم ! سر و راز تو به عالم و آدم نگفتم ؟ که گفتم! و... جز دلی شکسته ، صورتی پیر ، چشمی گریان ، قلبی لرزان و آبرویی رفته از من چه مانده است ؟ راست میگویی پاهای لرزان مرا تاب رفتن به آخر جاده با خوب رو و رعنایی چون تو نیست !... مگر آنروز که عشوه ها میکردی نمی دانستی عشق تو پیرم میکند با این همه، برو به سلامت ...
نویسنده » صابر . ساعت 11:37 عصر روز شنبه 91 اردیبهشت 16
به این فکر میکردم مگر نمی شود به چیز دیگری جز تو فکر کرد ؟ شب که از خیال تو خوابم نمی برد ! صبح از رختخواب بلند نمی شوم به گمان اینکه تو را در خواب ببینم ! خوابی که چشمانم شب و روز درکش نمی کنند... ببین چقدر زندگیم با تو آمیخته ! تویی که گذر به کوچه ی ما نمی کنی و منی که باید این بی سامانی را تا همیشه دوست داشته باشم! آیا عاشقی بس نیست؟!
نویسنده » صابر . ساعت 1:0 صبح روز جمعه 91 اردیبهشت 15